داستان کوتاه

اخراج شدم

چند سال پیش در یک هلدینگ اسم و رسم‌دار مدیر فروش بودم و برای خودم برو و بیایی داشتم. مدیرعامل اختلاس کرد و در یک چشم برهم‌زدن شرکت رفت رو هوا. پورسانت‌های من رو هم ندادند و چون عدد کمی نبود، کار به شکایت و دادگاه رسید. مدیرخان نامحترم مجموعه هم فلنگ رو بسته بود و هنوز حکمش نیومده، تشریف مبارک رو برد آلمان که دست بنی‌بشری بهش نرسه. (هنوز دنبالشن)

فقط من نبودم، خیلی‌ها مثل من با طناب مدیر مذکور در چاه خیانت افتاده بودند. کلی قسط، پول دانشگاه و هزینه‌های دیگه ریخته بود روی سرم. از اون‌جا رونده از این‌جا مونده!

دنبال کار می‌گشتم که یه شرکتی برای مصاحبه ازم دعوت کرد. یادمه روز مصاحبه توی شرکت جدید، آقای مدیر فروش بهم گفت: خانم قصد ازدواج که نداری؟ و من هم با چشمان از حدقه بیرون‌زده و متعجب در جوابش گفتم: نه فعلاً قصد ازدواج ندارم. (دروغ گفتم)

با خودم گفتم: آخه مردک نادان! من با این سن چطور قصد ازدواج ندارم؟ شاید چیزی خورد پس سرم و از یکی خوشم اومد توی این هیرو بیر! و اما در نهایت با حقوقی نصف حقوق قبلیم، استخدام شدم.

سپس اون آقای نادان قوانین رو برام خوند:

·      اجازه صحبت با تلفن ندارید.
·       اینترنت ندارید.
·      در مواقع مورد نیاز به اینترنت از یک کامیپوتر خاص باید استفاده کنید.
·      با همکاران‌تون نباید صحبت کنید.
·      نماز خوندن ممنوع است.
·      یک‌ربع وقت ناهار خوردن دارید.
·      تمام چت‌ها و تلفن‌ها شنود می‌شه.
·      دوربین در تمام نقاط به‌غیر از دستشویی نصب شده است.
·      به هیچ‌ وجه‌من‌الوجوه خوردنی و آشامیدنی روی میزتون نباشه.
·      با همکاران‌تون حق دوستی ندارید. (نه داخل شرکت، نه بیرون شرکت)

و هزار تا قانون احمقانه دیگه که مرغ پخته توی قابلمه گریه‌اش می‌گرفت. به‌‌غیر‌ از دو سه تا سوگلی، با بقیه عین برده رفتار می‌شد.
من هنوز خودم رو سرزنش می‌کنم چرا همون لحظه اول که این‌ها رو شنیدم کیفم رو توی سرش نزدم و نیومدم بیرون؟ چرا؟

یک‌ماه به خفت‌بارترین شکل ممکن اون‌جا کار کردم و آخر هم اخراج شدم؛ چون هیچ‌کدوم از قوانین‌شون رو رعایت نکردم. هر روز چشمان وحشت‌زده بچه‌هایی رو می‌دیدم که باید کیفشون را روی دوششون می‌ذاشتند و غزل خداحافظی رو می‌خوندند؛ چون احتمالاْ یکی از سوگلی‌ها اون‌ها رو به دیکتاتور اعظم فروخته بود.

وقتی خودم اخراج شدم چند لحظه اول شوکه بودم؛ ولی بعدش به‌طرز عجیبی حالم خوب شد. قطع به یقین این #اخراج یکی از بهترین اتفاق‌های زندگیم بود؛ چون فهمیدم که هیچ‌وقت اون چیزی که با روحم سازگار نیست رو نپذیرم. قوانین رو ما آدم‌ها می‌ذاریم، پس قانون بد بهتره که شکسته بشه! من هم قانون بد رو شکستم و یادگرفتم تحت هیچ شرایطی زیر حرف زور نرم.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا